البته الان حتی وقت و حوصله تاسف رو هم ندارم . وقتی که شب و روز به این باید فکر کنم که باری که روی دوشم سنگینی میکنه رو چطور میتونم رو سطح یک تابلو پیاده کنم . هنر چیه واقعن .
و ما کجای اون ایستادیم . نمیدونم . هیچ کس نمیدونه . من فقط سعی میکنم که عشق بازی کنم با اونچه که به من داده شده . چیزی که شاید کسی رو تکون بده . شاید کسی رو بیدار کنه . و یا شاید خلقتی باشه افزون بر این چرخ گردون .
دیشب در یک کلاس سه ساعته . یک کار خلق شد . 2 ساعت حرف زدیم . بیشت دقیقه یک کار به اتمام رسید . به همین راحتی . البته راحت هم نبود . این بار رو من نزدیک به سه ماه رو دوشم حمل میکردم به همه جنبه هاش فکر میکردم و در نهایت دیشب به اتمام رسید. باری هم خوشحالم و هم ناراحت . خوشحال از این باب که چه خوب شد که این قدر زود نتیجه گرفتم و ناراحت از این باب که چقدر خالی ام . خالی تر از همیشه . و چقدر این خالی بودن منو ازار میده . درست مانند کسی که به زندگی مرغی عادت کرده باشه .
مقالات...برچسب : دغدغه, نویسنده : kalinnaa بازدید : 186